خبرگزاری مهر- گروه هنر: مجتبی فرآورده نویسنده و کارگردان سینما با سلسله یادداشت هایی که از روز هفتم ذیحجه شروع شده است و تا اربعین ادامه دارد، قرار است روزشمار وقایع کاروان حسینی در این ایام را روایت کند.
امروز بیست و سوم ذیحجه هفدهمین یادداشت وی را می خوانید:
بیست و سوم ذیحجه
«سراسیمه آمده بود و بی توقف. پریشان و آشفته حال به خیمه گاه رسید و به جستجوی قافله سالار،
از سویی به سویی دوید و او را خواند. کاروانیان در اطراف او حلقه زدند.
ولی او، لَب از لَب نگُشود.
قافله سالار از خیمه برون آمد و با نگاه به چهره پرسشگر یاران، به مرد نزدیک شد.
مرد، نفس نفس زد و لبان خشکیده به زبان تَر کرد.
مرد گفت: صلوات خدا بر جدّت. خبری دارم که اگر بخواهید در خفا بگویم.
گفت: خَلوت و جَلوت من با یارانم یکی است.
گفت: خبر از مصیبت است.
قافله سالار، کاسه ای آب طلبید و به او داد. مرد نوشید و نفس تازه کرد.
قافله سالار گفت: حالا بگو چه شده؟
مرد گفت: در حالی از کوفه خارج شدم که مسلم بن عقیل و هانی بن عروه را کُشته بودند و با ریسمانی به پایشان، در کوچه و بازار می کشیدند.
نفس ها در سینه ها ماندند و سکوت بود و نگاه مبهوت کاروانیان.
و قافله سالار پیاپی تکرار کرد.
گفت: إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ،
مرد دوباره به سخن آمد.
گفت: شما را به خدا از همین جا برگردید و خودتان را حفظ کنید. کوفه دیگر کوفه پیمان بستگان و بیعت کنندگان با شما نیست، کوفۀ نهروان و خوارج و قرآن های بر نیزه است.
به خدا قسم بار دیگر برق شمشیری که فرق علی را شکافت دیدم.
قافله سالار، دست بر شانه مرد گذاشت و با آرام گرفتن او، رو به یاران کرد.
گفت: پس از شهادت مسلم بن عقیل و هانی بن عُروه، دیگر چه خیری در این زندگی است؟ اگر پیکرها برای مرگ خلق شده، پس کشته شدن در راه خدا با شمشیر بهتر است.
نگرانی و تردید، از ادامه راه بر کاروانیان حاکم شده بود.
در سکوتی سنگین، قدم برداشت. اسماء، دختر خردسال مسلم را به آغوش گرفت و نوازش کرد.
و زنان و مردان، با چشمانی لبریز از بُهت، به او خیره شدند.
گفت: هر که بر تیزی شمشیرها و زخم نیزه ها بردبار است با ما بماند. و هر کس را که یارای آن نیست، سر خویش برگیرد و شبانه باز گردد.»
نظر شما